
با من سخن بگو
غمي بزرگ قلبم را ميفشرد. ديگر نگاه منتظر و آشنايي ندارم تا که غم از دلم بربايند. ديگر صداي گرمي نيست که روشناي وجودش را به من ابلاغ كند. اين بار ديگر دستي نيست که مرا از مرداب غم بيرون کشد. نه! اشتباه نكن! دست هنوز هم هست اما طناب پوسيده بود و پاره شد و اين بار ديگر فرو ميروم.
خاطرها را نميتوان از دفتر قلب پاک کرد. يا بايد ورق را پاره کرد يا از ياد برد. اما چطور ياد و خاطر بودني را پاره کنيم و از يادش ببريم? چطور ورقهايي که هر لحظه شان, هر قطره ي اشکشان, هر روزنه ي صدايشان عشق را بروز ميداد و اميد را روشن مي كرد, پاره کنيم و از دفتره خاطره جدا کنيم.
سعي کردم اما اين بار ديگر ميشکنم. هنوز هيچ کدام اشکهايم را نديده اند. گفت نگذار ببينند و من هنوز هم سعي ميکنم.
ميکشم. با شيشه شکسته هاي قلب ميکشم. اما هنوز کسي نديده که رنگ نقش دستانم سياه و قرمز است. ديگر ميترسم ستاره بچينم, نکند نقش دستان رنگييم نور از درخشش ستاره کم کنند.
اين بار ديگر شقايق ميشکند. اميدهايم مرا رها کردند و من همچنان در مردابم.
اين بار ديگر شقايق ميشکند.
آري شقايق ها نيز گريه مي کنند, آنقدر گريه مي کنند تا نور ستاره شان را ديگر نميبينيد....و آنها هم نميبينند که گريه مي کنند...ميگريند و زره زره پژمرده ميشوند...
و ستاري ناجي من ديگر چيزي براي گفتن ندارد...