تولد
,خاطرات يک سال را مرور ميکنم, يک سال گذشت... مي تونست بهتر باشه... مي تونست بدترباشه! اگه دست خودم بود هيچ وقت خاطره هام رو مرور نميکردم. شيريني هاش که شايد نبايد اتفاق ميفتادند يه سري خاطره هاي قشنگ که الان که فکرشونو ميکنم ميبينم که شايد خيلي چيزها خيلي راحت تر بود يا اصلاً اتتفاق نمييفتاد اگه من اين شيرينيهارو نميخاستم ولي از طرف ديگه اگه نميخاستمشون و يه کارايي براي بدست اوردنشون نميکردم...آيا هيچ وقت اتفاق ميفتادند?!!
خسته ام, از تنهايي فکر کردن و سنجيدن ا کارهام خسته ام, از تهمل کردن خسته ام, از اينکه نميفهمه
خسته ام, از اينکه بايد تنهايي جلوي نزديکترين فرد تو زندگيم بايستم خسته ام
کاش مي شد زندگي هم مثل يه لامپ بود. وقتي ميخواستي خاموشش ميکردي و راحت!!! وقتي اشتباه ميکردي و ميسوخت عوضش ميکردي...اما بازهم ميشه چراغها رو با سنگ شكست...
چرا راههاي ساده و بي دردسر پيدا نميشند? چرا همه ي راههاي جولوي پام يا صبر عيوب ميخوان يا پول يا ديوونگي!!!!???????
ميترسم! نميدونم چرا, نميدونم از چي, فقط يه چند روزه که دلم حسابي گرفته و هيچ کس نيست که بتونم راحت باهاش درد و دل کنم. سخته, حرف نزدن و همچيز رو توي خودت ريختن و صبر و تهمل سخته, سخته که بهت بگن هميشه ناراحتي, سخته که تصميم بگيري جولوي بقيه normal باشي اون موقع هر وقت که تنها ميشي بغضت مي گيره و ياد بدبختيهات و تنهاييت ميفتي, سخته که شبها بخاطر فکرهات خوابت نبره, سخته که يه عالمه حرف داشته باشي و نتوني با کسي حرف بزني... اونوقته که بغضت ميترکه!!!
Hala to chera oomadi too blogspot ??
Bia blogspy yahata blog fa behtareb aba !!